سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پشتیبانخانهنشانی ایمیل من

حسن = علیزاده = قالفاچی

شما را به دوری از هوس سفارش می کنم که هوس به کوری فرا می خواند و آن گمراهی آخرت و دنیاست [امام علی علیه السلام]

 RSS 

کل بازدید ها :

57026

بازدیدهای امروز :

9

بازدیدهای دیروز :

9


وضعیت من در یاهو

یــــاهـو


درباره من

حسن   = علیزاده  =  قالفاچی
حسن علیزاده
سلام چیزه خاصی واسه گفتن نیست......... سعی میکنم مطالب خوبی رو تو وبلاگم قرار بدم که مورد استفاده همه عزیزان قرار بگیره....تو این راه به نظرات و انتقادات شما همراهان نیازدارم مرسی که سر میزنید...


لوگوی من

حسن   = علیزاده  =  قالفاچی

 پیوندهای روزانه

[17]
[آرشیو(1)]


 اوقات شرعی

اشتراک

 


آوای آشنا



[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

حسن علیزاده تاریخ پنج شنبه 87/10/5 ساعت 12:1 عصر

دلم برای کسی تنگ است


کسی که مهربانی چشمانش بسان زلال جویباران وصفای دلش را بسان


قرص نان میان همه قسمت می کرد


دلم برای کسی تنگ است


کسی که دلی برای شنیدن نجواهای شبانه من داشت و لحنی آرام برای نوازش موهایم


دلم برای کسی تنگ است


کسی که خالی وجودم را از خود پر می کرد و پری دلم را با وجود خود خالی؛


دلم برای کسی تنگ است


کسی که اشکهایم بر روی دستانش میریخت و او آب آرامش را بر روی گیسوانم ؛


دلم برای کسی تنگ است


کسی که با او در جمع تنها بودم و در تنهائیمان دنیائی را مالک بودیم؛


کسی که زندگانی من است


کسی که دوستش دارم


عاشقانه


همیشه


تا ابــــــــد ؛


تا خود خداونــــد




حسن علیزاده تاریخ پنج شنبه 87/10/5 ساعت 12:0 عصر

مرد دستاتش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت:


خدایا سلام امشب می خواهم اندکی با تو صحبت کنم.


امشب به کسی برای شنیدن نیاز دارم ، به کسی برای گوش دادن به نگرانیها و ترسهایم.


خدایا تو شاهدی که به تنهایی نمی توانم!


از تو می خواهم که خانواده ام را در پناه خود حفظ کنی و علیرغم سدنوشتی که برایشان رقم زده ای زندگیشان را پر از اطمینان و اعتماد کنی.


به من انمانی عطا کن تا بدون ترس و واهمه ای با لحظه لحظه زندگیم روبرو شوم.


خدایا از تو سپاسگزارم که به حرفهایم گوش دادی شب بخیر دوستت دارم.


آنگاه زمزمه کرد: خئایا با من حرف بزن!


و سینه سرخی آواز خواند ، اما مرئ نشنید.


سپس دوباره گفت : خوایا با من حرف بزن ! و آسمان غرشی کرد اما مرد باز هم نشنید.


به اطراف نگاهی انداخت و گفت : خدایا بگذار تو را ببینم . ستاره ای در آسمان روشن تر شد و چشمک زد.


اما مرد ندید و قریاد زد : خدایا معجزه ای به من نشان بده  و نوزادی به دنیا آمد اما مرد منوجه نشد.


در ناامیدی گریه سرداد و گفت خدایا مرا لمس کن بگذار بدانم که اینجا حضور داری.


پروانه ای روی شانه هایش نشست اما او آنرا دور کرد.


مرد قریاد زد که به کمکت نیاز دارم و نامه ای دریافت کرد پر از خبرهای شاد و امیدوار کننده .


اما او آنرا خواند و بخ کناری انداخت و از آنجا دور شد.


خدا در همین جاست در همین نزدیکی ها در همین چیزهای به ظاهر ساده و بی اهمیت


"نعمنهای خدا ممکن است آنطور که منتظرش هستید به دستتان نرسد



حسن علیزاده تاریخ پنج شنبه 87/10/5 ساعت 11:58 صبح

روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت.اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرداین همسر ازهر چیزی بهترین را داشت.


پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد.


پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نمائد .


همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت میکرد.اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت وبرعکس این همسر شاه را عمیقا؛ دوست داشت ولی شاه به سختی به او توجه میکرد.


روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد.


سراغ از همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسیار دوست داشتم بهترین جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد ؟


گفت:بهیچ وجه !! و بدون کلامی از آنجا دور شد این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.


پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد ؟


گفت نه هرگز !! زندگی بسیار زیباست اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت میبرم !


پادشاه نا امید سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید من همیشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا یاری کردی من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود ؟


گفت نه متاءسفم من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم من در بهترین حالت فقط میتوانم تو را داخل قبرت بگذارم ! این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد !


در این هنگام صدائی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهی خواهم کرد !


هر کجا که تو قصد رفتن نمائی!


شاه نگاهی انداخت همسر اول خود را دید ! او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائی بسیار اندوهناک و شرمساری گفت :


من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...


در حقیقت همه ما دارای چهار همسر یعنی همفکر در زندگی خود هستیم همسر چهارم :همان جسم ماست مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم وقتی ما بمیریم او ما را ترک خواهد کرد .


همسر سوم : دارائیها موقعیت و سرمایه ماست زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران میشوند .


همسر دوم :خانواده و دوستانمان هستند مهم نیست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائی که میتوانند باما بمانند همراهی تا مزاز ماست .


همسر اول : روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت و لذایذ فراموش میشود . در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی میکند .


پس از آن مراقبت کن او را تقویت کن و به او رسیدگی کن که این بزرگترین هدیه هستی برای توست



حسن علیزاده تاریخ پنج شنبه 87/10/5 ساعت 11:56 صبح

این یک ماجرای واقعی است:



سالها پیش " در کشور آلمان " زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند " ببر کوچکی در جنگل " نظر آنها را به خود جلب کرد.


مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.



اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید " خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید " دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیلمان شویم و از اینجا برویم.



آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک " عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.



سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.



در گذر ایام " مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق " دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.



زن " با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود " ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.



پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه " ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود " بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.



دوری از ببر" برایش بسیار دشوار بود.


 


روزهای آخر قبل از مسافرت " مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری " با ببرش وداع کرد.



بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید " وقتی زن " بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند " در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم " عشق من " من بر گشتم " این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود " چقدر دوریت سخت بود " اما حالا من برگشتم " و در حین ابراز این جملات مهر آمیز " به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.



ناگهان " صدای فریادهای نگهبان قفس " فضا را پر کرد: نه " بیا بیرون " بیا بیرون : این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی " بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است.



اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود.


 


ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی " میان آغوش پر محبت زن " مثل یک بچه گربه " رام و آرام بود.





اگرچه " ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود " نمی فهمید " اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.



 
برای هدیه کردن محبت " یک دل ساده و صمیمی کافی است " تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.



محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.



عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی " چشم گیر است.



محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.



بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش  کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر  شیرین و ارزشمند گردد.



در کورترین گره ها " تاریک ترین نقطه ها " مسدود ترین راه ها " عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.



مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست " ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.



 


پس : معجزه ی عشق را امتحان کن!



حسن علیزاده تاریخ پنج شنبه 87/10/5 ساعت 11:11 صبح


یادته هی میگفتی که تا ابد پیشمی؟


مرحم زخم دل ساده درویشمی !


 


یادته هی میگفتم چقدر تو را دوست دارم


تو رفتی اما هنوز فقط تو را کم دارم


 


هنوز شبها تو خوابم یا که روزا تو شعرام


میگم تویی عزیزم مرحم زخم و دردام


 


هنوز دل تو سینه می تپه با یاد تو


دردش زیاده اما همیشه آباد تو


 


امشب و هر شب اینجا چله نشین عشقم


حک میکنم اسمتو توی کتاب مشقم


 


کاشکی بسوزه خدا دلش به حال دلم


بشکنه این  طلسمو حل بکنه مشکلم


 


کاشکی سحر ستاره یک قطره دل بباره


بذاره توی سینت منو یادت بیاره


 


یادت بیاد یه کوشه یکی هنوز اسیره


اگر نیاد دردونش دق میکنه میمیرهش




<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


 

[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

©template designed by: www.parsitemplates.com